ذاهب

و گفت: من به سوی خدا خویش، روانم؛ زودا که هدایتم کند...

ذاهب

و گفت: من به سوی خدا خویش، روانم؛ زودا که هدایتم کند...

تو مگو همه به جنگند وز صلح من چه آید
تو یکی نه‌ای! هزاری، تو چراغِ خود برافروز
که یکی چراغِ روشن ز هزار خفته بهتر

انسان در موقعیت که قرار بگیرد، با خویش معامله می‌کند و با خدای خویش، بس. آب کشیدنِ دمادم جانماز با اندیشه‌ی آن‌که از چشم ناظران نمازمان را طهارت بخشیده باشیم، بر کنار نگه داشتن خویش از جزر و مد، «چرا که سلامت بر کنار است»؛ جاده را تا انتها دانستن و با اطمینان به این‌که دَد و دامی در کمین نیست به راه افتادن، این‌هاست که زندگی را از شکوهِ در مخاطره زیستن می‌اندازد و حرارت حیات را به یخ‌بندانِ نجابتِ صوری می‌کشاند. آتش زندگی‌ست، نه مرگِ آتش.